یک خاطره تلخ از سال 96

امروز خواهر کوچکم  وقتی از مدرسه ابتدایی شون با چشای پراشک و  چهره غمناک برگشت تک تک اعضای خانواده ما طعم واقعی آوارگی و غربت را مثل هر روز با تمام وجود چشیدیم اما داستان امروز متفاوت بود...

خواهر کوچک من که خیلی ناز و با سلیقه  است یه هفته بود با شوق و اشتیاق کودکانه عجیبی، جعبه مقوایی خیلی زیبا با یه کارت هدیه قشنگی رو  ساخته بود که مطابق سفارش خانم معلم شون باید به صمیمی ترین دوست کلاس شون  در سال 96 تقدیم می کرد...

صبح سه شنبه آبجی کوچولوی گلم زودتر از روزهای دیگه آماده مدرسه شد تا  جعبه هدیه ی را که ساخته بود به صمیمی ترین دوست کلاس خود بنام مریم تقدیم کند.  مریم هم وقتی کادویی به اون قشنگی رو  گرفته بود خیلی خوشحال و سورپرایز شده بود. تا اینجا داستان روال عادی خودشو طی می کند اما کاش ادامه داستان اتفاق نمی افتاد و حال منو به عنوان یه آبجی ( بزرگه)  اینقدمنقلب نمی کرد!

خانم معلم شون اون روز یه برنامه جدیدی رو هم برا فردا طرح کرده بود...

به بچه ها گفته بود: فردا جشن پایان سال داریم ( شبیه سفره هفت سین) به چند گروه، ( حد اقل دو نفری) تقسیم بشین و هرکسی با دوستان صمیمی اش تو یه گروه قرار بگیره و آجیل و میوه و خوراکی بیارین  که  تو صحن مدرسه هرگروهی ( از دو نفری به بالا)  یه سفره بیندازه و خوراکی شونو با هم بخورن...

بچه ها دوتایی، سه تایی، چهارتایی ... با دوستان صمیمی شون گروه تشکیل داده بودن و  با خوشحالی اسم همدیگه رو می نوشته ان. قرار می ذاشته ان که فردا هرکدوم شون چی خوراکی رو  بیارن؟ اما آبجی من ( عسل خودم) که تنها دانش آموز افغانی تو کلاس بوده به هرگروهی که پیشنهاد دوستی می ده هیج کدوم شون قبول نمی کنن...  چشاش اشک گرفته بود می گفت: آبجی! حتی اون  مریم نامرد که براش کادوی هدیه برده بودم هم  نیامد با من دوتایی یه گروه بشیم... منو تو گروه شون ام قبول نکرد گفت: من خجالت می کشم با یه دختر افغانی یه گروه درست کنم و دوستام هم  اجازه نمی دن  شما تو گروه شون بیایین!

من و مامان وقتی صحبتای آبجی مو شنیدیم هردو حسابی گریه کردیم و به عسلم گفتیم : قربونت بیرم فردا مدرسه دلبخواهیه همه بچه ها نمیان.  تو هم لازم نیست بری  فردا مدرسه نرو.  روز چهارشنبه بیست و سوم اسفند 96 لعنتی مدرسه نرفت با خودم بردم اش پارک،  باهم بازی کردیم ...  96/12/23


پ. ن 1: خودم هم از این خاطرات زیاد دارم  نمی دونم چرا این ماجرای آبجی گلم منو اینقد نابود کرد؟!
پ.ن 2: قبول دارین خیلی از معلما فقط اسم شون معلمه. استعدادهای زیادی هست که تو مدرسه ها کشته می شن...!

پ.ن 3: حیف، عکس اون کادویی رو که آبجیم درست کرده بود نگرفتم می ذاشتم ببینین چقد قشنگ درست کرده بود!

پ. ن4: وضعیت اداره های آموزش و پرورش یه جوریه که: گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله تو * البته آنچه به جایی نرسد فریاد است.

پ.ن5: می ترسم نام مدرسه و معلمو بنویسم. سال دیگه هیج جایی آبجیمو ثبت نام نمی کنه... اول هرسال، ثبت نام  تو مدرسه برای ما یه کابوسه..!

پ.ن6: بخدا غربت خیلی سخته... دعا کنین همه گرفتارا مشکل شون حل بشه.


    

نظرات 10 + ارسال نظر
بهاره جان شنبه 12 تیر 1400 ساعت 19:08 http://Google.com

سلام من تازه این داستان ناراحت کننده را خوندم واقعا خیلی خیلی ناراحت شدم عزیزم انشالله این روزای سخت میکذره شاید تا الان فراموش کرده باشی اما دوستای دیگه تازه این غم دیدن::::

محسن بیقرار جمعه 17 مرداد 1399 ساعت 11:58



من به قربان آجی کوچیکمون بشم
بگو آجی جون
منکه بچه افغان نبودم هم ازین رفتارها میدیدیم
بچه افغان بودن یا نبودن بهانه س
فهم شعور مقصود است که نیست.
درطویله ایی ک بوی تعفن هست هرچقد هم عطر بزنی بی فایده س

انسیه جمعه 3 خرداد 1398 ساعت 12:23

سلام نمیدونم چه حرفی بزنم که اون خاطره تلخ براتون کمرنگ بشه. اما دنیا پر از نامردیه تنها برای شما نیست اما قبول دارم شما بیشتر از منی که ایرانیم حسش کردین..منم یه خاطره ی غمگین از یه کودک افغان دارم که مطمئنم هیچ وقت یادم نمیره..براتون آرزوهای خوب میکنم
ویادتون باشه خدا خیلیییییی مهربون و بزرگه و یه روز خوب میاد که شما هم شاد باشید.

محمد جمعه 12 بهمن 1397 ساعت 15:15

سلام
امیدوارم شرایط بهتر بشه و هر انسانی فارغ از ملیتش به اون چیزی که لیاقتش رو داره برسه
مخصوصا برای افغانستای عزیز داخل ایران

فرهاد شنبه 22 دی 1397 ساعت 23:03 https://t.me/TACHRA2500

بعنوان یه ایرانی واقعن ناراحت شدم . ما اینجا یه همسایه افغان داریم یه پسر و یه دختر کوچک دارن به اسم بنیامین و نازنین . خیلی شیرینن با خواهر زادم رفیقن از صب تا شب با هم بازی میکنن.

بهار سه‌شنبه 15 آبان 1397 ساعت 02:36

سلام ملکه جان ؛ میتونم بپرسم چرا پست جدید نمیذارید؟

حس اش نیست بهار جونم....

مصروف ام...

بُشری چهارشنبه 23 خرداد 1397 ساعت 01:04 http://ein-shin-ghaf.blog.ir

غربت...
خیلی سخته، خیلی بی شخصیت اند اونایی که چنین رفتاری دارند ...

محمد مهدی شنبه 12 خرداد 1397 ساعت 12:18 http://mehdibg.blogfa.com

آپم´´´´´´´´´´´,;****,´´´´
´´´´´´´´´´´´,*¨¨,“¨¨*,´´´
´´´´´´´´´´´,**¨¨¨@“;“;;-…
´´´´´´´´´-,¨**¨¨¨¨“)““-““““
´´´´´´´´//,***¨¨¨¨*
´´´´´´´(,(**/*“¨““¨¨*
´´´´´´((,*/*;);*)¨¨¨¨*
´´´´´((,**)*/**/¨¨¨”¨*
´´´´,(,****.:)*¨¨¨¨¨¨*
´´´((,*****)¨¨¨¨¨¨¨*
´´,(,***/*)¨*¨¨¨¨,¨*
´´,***/*)¨*¨¨,¨*
´)*/*)*)*¨¨*
/**)**¨¨“\\)\\)
*/*¨¨¨¨,...)!))!).....,(
“,¨¨¨¨_)--“--“------/_.
این پرنده اومده شمارو به وبلاگم دعوت کنه!
منتظرم

علی چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 ساعت 00:53

خواهر شما هم مثل بقیه ماها داره بزرگ میشه و کم کم میفهمه که این دنیا سخت تر و سخت تر میشه
با تمام این نا امیدی ها براش آرزوی بهترین زندگی رو می کنم
همچنین شما و خانواده محترمتان
پ.ن : من به عنوان یک ایرانی این پیامو نوشتم ، شما در غربت نیستین ، اینجا در این دنیای بی رحم همه غریبیم

Nerd_Girl شنبه 11 فروردین 1397 ساعت 21:24 http://nerdgirl.blogfa.com/

متاسفم ...چه غم انگیز
میشه بپرسم ساکن کدوم شهرین؟

ممنون از لطف تون... همین نزدیکی های تهرانیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد